امشب هوا بارانی است... در دوردست رعد و برقی سیاهی شب را می شکند... اما از قطرات خیس باران خبری نیست....
دلم می خواهد امشب ببارد.... انقدر ببارد تا تمام خاطرات تلخ را بشوید و به فراموشی ببرد....
دیشب هم باران بارید... اما......
دیشب را دوست نخواهم داشت... دیشب از ان شب هایی بود که اگر توانایی اش را داشتم نوشته هایش را پاک می کردم و جور دیگر او را می نوشتم... جور دیگری... بدون غم.... بدون زجر....
اما حیف که نمی شود...لحظات تلخ باید پر رنگ تر از دیگر حاطرات با جوهری سیاه در دفتر خاطرات زندگی مان حک شود تا فراموششان نکنیم... فراموش نکنیم....
همیشه همه از او شروع می شود.. همیشه همه ی دعواها سر جزیی ترین مسایل شروع می شود و به تلخ ترین لحظات ختم می شود....
دیشب برای اولین فریاد قلبش را شنیدم.. هق هق قلبش را قبلا شنیده بودم....اما فریادش را نه....!باورم نمیشد....
اما واقعیت داشت.... تا دیروز فقط سکوت می کرد... دیشب فریاد کشید.... شاید روزی فرا رسد که فراموش کند... نمی دانم....
همیشه پافشاری میکرد که عوض نمی شود... اما وقتی قلب ادم ها تغییر می کنند... انسان ها نیز تغییر می کنند...
از فریادش انقدر رنجیدم که .......امامتاسفانه یا خوشبختانه نمی دانم.... نمی توانستم سکوت اختیار کنم... و از در احساسات او را رنجاندم... انقدر که عذابی را کشید با همه ی تلخی اش خود نیز چشیدم اما تنها به ین دلیل بود که قلبش بفهمد که دیگر فریاد نکشد... نمی گوشم مقصر نیستم نه هرگز اما ........!
و او اکنون دور از من است... نمسدوانم او هم شاهد این هوای گرفته است یا نه اما دله من گرفته....
شاید روزی به زبان بیاورم همه چیز در اولین روز یک تابستان داغ اغاز شد و یک شب بارانی به اتمام رسید... یک شبی که از تلخی اش اسمان گریه می کرد......به دنبال ذره ی ارامشم... تا دیشب را از خاطرم محو کنم... مثل همیشه با ترانه ها پناه می برم...
تحمل کن عزیز دل شکسته...
تحمل کن به پای شمع خاموش .....
تحمل کنار گریه ی من...
به یاد دل خوشی های فراموش..
جهان کوچک من از تو زیباست...
هنوز ار عطر لبخند تو سر مست...
واسه تکرار اسم ساده ی توست...
صدایی از من عاشق اگر هست....
من و نسپر به فصل رفته ی عشق...
نذار کم شم من از اینده ی تو...
به من فرصت بده گم شم دوباره توی اغوش بخشایندهی تو..
به من فرصت بده برگردم از من...
به تو برگردم و یار تو باشم...
به من فرصت بده باز از سر نو دچار تو گرفتار تو باشم....
نذار از رفتنت ویرون شه جانم..
نذار از خود به خاکستر بریزم..
کنار من که وا می پاشم از هم... تحمل کن ... تحمل کن ... عزیزم
به من فرصت رنگین کمون شم..
از اغوش تو تا معراج پرواز...
حدیث تازه ی عشق تو ام من....
به پایانم مبر... از نو بی اغاز...
چه کسی باید به دیگری فرصت دهد؟؟؟ شاید دیگر فرصتی باقی نیست..... هر دو در این راه کم سختی نکشیده ایم.....اگر فرصتی باشد بازهم ان داستان قدیمی تکرار می شود....
...................ایا دیگر برای هر دومان کافی نیست؟ شاید در این گیر دار خاطرات خوشمان نیز بمیرند.... نمی دانم.........
و صدای باران است که مرا به خود می اورد.... امشب هم باران بارید... فردا شب چه طور؟ ایا فردا شب هم اسمان به حال تنهایی این مردمان خواهد گریست....؟