شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لحجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس از یجستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که
در آن تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانیــست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم، تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگین، حریم چشمهایم را به روی
اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا، شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا،تا کی،برای چه،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
نمیدانم چرا ؟ شاید به رسم عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ
آرزوهایت دعا کردم...!!!
م.جیــــدا