سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی.....
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی.....
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را
هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده،
کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!
صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!