نجاتم بده ازین دوراهی بی مرگ جبر و اختیار ، ازین احساس سرکش که حد می زند سوسوی عقل را مرا بکش در میان لحظه ها ، ناجی من باش در شبی که حتی مهتاب هم چشمک زن است.
دورم...از هرچه باید باشم.
من نه یک معشوقه ی شبگردم و نه دخترکی ساکت و بی روح که غرور می نویسد تک تک ثانیه هایش را...من فقط یک دخترم با تمام سادگی ها و تمنا های قلب بی کسم
در درازای سیال زندگی ، من همچو یک سوسو ی کور و بی رمق سالیانیست در جدال عقل احساسم گم شده ام.
بانیان بی تردید خوشبختی ام تمام کسانی هستند که می شناسم!هرکه هستند همه سرتاپا نصیحتند همه گذشته ای دارند پاک تر از آینه ی نگاه کودکان همه کوله باریند از تجربیات ، اما من حتی گاهی خطرناک تر از طوفانم ، طوفانی که نام می آلاید از گذشته ی پر اعتبار اینان...
دنیای من اما این روز ها مرز بین خودباوری و وابستگی است دنیایی که عشق در آن همچو یک گناه بزرگ خط بطلان دارد....