تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود .از من خواست که برم
پیشش.نمی خواست تنها باشه.من هم اینکار رو کردم.وقتی کنارش رو کاناپه نشسته
بودم. تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود.آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ،خواست بره که بخوابه . به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم داداشی" و گونه من رو بوسید
"میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم "
"میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما ... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم " یک روز گذشت ،سپس یک هفته ، یک سال .... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم نشستم روی صندلی ،صندلی ساقدوش ،توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،من دیدم که "بله"رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . "میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما .... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم ." سال های زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که منو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش کنارش هستند . تمام توجهم به اون بود آرزو میکردم عشقش برای من باشه .اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه نمیخوام فقط برای من یک داداشی باشه .من عاشقش هستم .اما .....من خجالتی هستم .............علتش رو نمیدونم............همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستت دارم ...... با خودم فکر میکردم و گریه ..............ای کاش این کار رو کرده بودم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت :"قرارم به هم خورده اون نمیخواد با من
بیاد" من با کسی قرار نداشتم .ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانیهیچ کدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم .درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم .جشن به پایان رسید.من پشت سر اون ،کنار در خروجی ایستاده بودم ،تمام حواسم به اون لبخند زیبا و چشمهای همچون کریستایش بود .آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکردو من این رو میدونستم. به من گفت :"متشکرم داداشی،شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه من رو بوسید.
روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشتهها روی
صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه .اما اون به من توجهی نمیکرد ، من اینو
می دونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ
التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو
بهترین داداشی دنیا هستی ،متشکرم داداشی و گونه منو بوسید .
"میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمیخوام فقط "داداشی" باشم.من عاشقشم.اما ... من خیلی خجالتی هستم ....... علتش رو نمیدونم . "
اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم، "اما قبل از اینکه ار کلیسا بره
رو به من کرد و گفت " تو اومدی داداشی؟ متشکرم .
یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ،دفتری که در دوران تحصیل اون رو نوشته .
ابن چیزی هست که اون نوشته بود :