باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه يادم آمد کربلا را دشت پرشور و بلا را گردش يک ظهر غمگين گرم و خونين لرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها را باز باران با صداي گريه هاي کودکانه از فراز گونه هاي زرد و عطشان با گهرهاي فراوان مي چکد از چشم طفلان پريشان پشت نخلستان نشسته رود پر پيچ و خمي در حسرت لبهاي ساقي چشم در چشمان هم آرام و سنگين مي چکد آهسته از چشمان سقا بر لب اين رود پيچان واندر اين صحراي سوزان مي دود طفلي سه ساله پر ز ناله، دل شکسته ، پاي خسته باز باران باز هم اينجا عطش آتش ، شراره جسمها افتاده بي سر، پاره پاره مي چکد از گوشها باران خون و کودکان ، بي گوشواره شعله در دامان و در پا مي خلد خار مغيلان وندر اين تفتيده دشت و سينه ها برپاست طوفان دستها آماده ي شلاق و سيلي چهره ها از بارش شلاقها گرديده نيلي باز باران ، قطره قطره مي چکد از چوب محمل ... خاکهاي چادر زينب به آرامي ، شود گِل مي رود اين کاروان منزل به منزل مي شود از هر طرف اين کاروان هم سنگ باران آري آري باز سنگ و باز باران آري آري تا نگيرد شعله ها در دل زبانه تا نگيرد دامن طفلان محزون را نشانه تا نبيند کودکي لب تشنه اينجا اشک ساقي مشک ساقي کاش مي باريد باران آه باران ! کي بباري بر تن عطشان ياران ؟ تر کنند از آن گلو را آه باران !آه باران