ز دوردست می آیی بی تبسم بی هیچ مهری در پس آن نگاه های خمور ...
شاید این تپش های نامتوازن قلب من ناله ی ساعت شماطه داریست که دیگر نای دویدن از پی ثانیه هارا ندارد...
شاید آنچه تو از مهر می انگاری دیرگاهیست برای لاله ی نورسته و بی امید عشقم تنها تصویر و مجانیست از شبنم..
روح من در هر ثانیه از آمدنت از هم گسست و من بی هیچ تلاشی برای ایستادگی محکوم به شکست شدم...
ساحت بی رونق دل من دیگر هیچ عابری نخواهد داشت ...
دیگر کسی در نی نی چشمان هراسناک من غرق نمیشود...
دیگر عطر این نفس هوش از سر کسی نمیبرد...
روح من مرد در تمام لحظه های سردی چشمانت زیر تمام آن نگاه های یخ و در جاده ای که حاصل عبور ما از کنار هم به اندازه ی برخوردی سهوی هم امتداد نداشت....